Monday, October 4, 2010

کم هزینه ترین راه ادامه حضور در جنبش سبز


بستن مچ بند سبز در همه حال، کم هزینه ترین کاری است که هر کدام از ما برای این جنبش می تواند انجام دهد. اگر تا به حال اینکار را نمی کردید، از همین امروز شروع کنید و منتظر دیگران نمانید که پیش قدم شوند. از دوستانتان هم بخواهید که با شما همراه شوند.

این کار جرم نیست (هر چند ممکن است در مواردی با مزاحمت نیروهای سرکوبگر مواجه شود) و اگر تعداد کسانی که این کار را می کنند به اندازه کافی باشد، حاکمیت نمی تواند با همه آنها بر خورد کند.

این یکی از بهترین شکلهای مقاومت بدون خشونت است. هزینه آن نسبت به حضور در اعتراضات خیابانی بسیار کمتر است (چرا که توجیهی برای متهم شدن به «اغتشاش» وجود ندارد) و برعکس اعتراضات خیابانی، محدود به روزها و مناسبتهای خاص نیست. نیاز به شعار دادن ندارد (چرا که مطالبات جنبش کمابیش مشخص هستند) و تنها حمایت از جنبش را نشان می دهد.

این کار به دیگر حامیان جنبش روحیه می دهد و به افراد بی تفاوت یا مخالف جنبش سبز نشان می دهد که این جنبش وجود و حضور دارد. مجسم کنید که همه طرفداران جنبش سبز، در عین اینکه زندگی عادی خود را ادامه می دهند، همواره در محیط عمومی نشانه های سبز بپوشند. این کار با کمترین ریسک و هزینه، بیشترین فشار را بر حاکمیت خواهد آورد، بخصوص اگر فراگیر شود.

این نوشته را می توانید بدون ذکر منبع در وبلاگ یا صفحه فیسبوک یا شبکه های اجتماعی دیگر قرار داده و تکثیر کنید.


Sunday, October 3, 2010

مانور تمسخر توسط نیروی انتظامی

تمسخر زنان و جنبش سبز در مانور روز شنبه نیروی انتظامی

مانور اقتدار یگان ویژه نیروی انتظامی عصر شنبه در ستاد فرماندهی یگان ویژه برگزار شد و در قسمتی از این مانور عملیات مقابله خیابانی با معترضین اجرا شد.

در این مانور گروهی از افراد تحت امر نیروی انتظامی که از حیث چهره و لباس بیشتر به الوات و اوباش شبیه بودند با مچ بندهای سبز، نقش جنبش سبز را بازی کردند.

اما نکته شرم آور این مانور، تمسخر زنان بود. آنجا که مردانی با پوشیدن لباس زنانه و کلاه گیس و ... بر کول مردان دیگر نشسته و نقش زنان معترض را باری کردند و رفتارهای عجیب دیگری را در این نقش به تصویر کشیدند.

بسیاری از مقامات امنیتی و انتظامی در این مانور حضور داشتند



Monday, August 16, 2010

به یاد دکتر مصدق

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.

قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست.

جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست.

کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:

شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟

نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است.

اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه؟

او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.

با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.


Saturday, July 24, 2010

نام‌گذاری يکی از مهم‌ترين ميادين شهر جنوا (ايتاليا) به نام "زن تهرانی" و سخن‌رانی شيرين عبادی

برای احترام و بزرگ‌داشت زنانی که در جریان اعتراضات مسالمت‌آمیز در یک سال گذشته در شهر تهران مظلومانه کشته شدند، به پیشنهاد شهردار و با تصویب شورای شهر جنوا (ایتالیا) یکی‌ از مهم‌ترین میادین شهر به نام "زن تهرانی" نام‌گذاری شد.

روز ۲۱ جولای (۳۰ تیر ماه) خانم دکتر شیرین عبادی با افتتاح و پرده‌برداری از تابلوی میدان مذکور سخنانی ایراد نمودند. مشروح سخنان دکتر عبادی را در زير می‌خوانيد.

متن سخنرانی شيرين عبادی هنگام افتتاح ميدان زنان در جنوا


خانم‌ها و آقايان

افتتاح می‌کنم اين ميدان را به نام "آزادی" و با ياد تمام زنانی که در سراسر جهان برای آزادی مبارزه می‌‌کنند. با ياد مبارزات زنان در فلسطين، چين، آرژانتين، شيلی، برمه و ديگر کشورها ، خصوصا زنان ايران به ويژه آنانکه در ۱۳ ماه گذشته در جريان مبارزات آزادی خواهانه خود در خيابان‌ها و يا زندان‌های شهر تهران مظلومانه جان باختند .با ياد ندا دختر جوانی‌ که به دست عمال حکومتی در خيابان کشته شد. با ياد شبنم سهرابی که هنگام عزاداری در روز عاشورا پليس با ماشين او را زير گرفت و در مقابل هزاران چشم حيرت زده از روی جسد له شده او گذشت .با ياد دو دختر دانشجو به اسامی فاطمه و مبينا که ساعت سه نيمه شب و به هنگام حمله پليس به خوابگاه دانشجويان دانشگاه تهران در تاريخ ۲۴ خرداد ماه ۱۳۸۸ با شليک گلوله به قتل رسيدند و با ياد تمام زنان آزاده کرد، بلوچ، عرب زبان و فارس که در يک سال گذشته در خيابان‌های تهران به خاطر مبارزات آزادی خواهانه خود، با گلوله هايی که از محل ماليات مردم خريداری شده بود به قتل رسيدند و بالاخره با ياد شيرين علم هولی دختر کردی که در يک دادرسی غير علنی به علت فعاليت سياسی، غير عادلانه محکوم به اعدام شد و روز ۱۹ ارديبهشت سال ۱۳۸۹ او را دار زدند و حکومت نه تنها حاضر نشد جسد او را تحويل خانواده ‌اش بدهد بلکه حتی از دادن نشانی‌ محل دفن نيز امتناع کرده است.

متاسفانه دامنه ستم بر زنان محدود به موارد گفته شده نيست و روند سرکوب و کشتار هم چنان ادامه دارد، از جمله زينب جلاليان دختر جوان کردی که به علت فعاليت‌های مدنی و سياسی محکوم به اعدام شده و ممکن است تا هفته آتی حکم اعدامش اجرا گردد. هم چنين تعدادی از زنان نيز هم اکنون به علت فعاليت‌های حقوق بشری و يا اطلاع رسانی و خبر نگاری، در شرايط بسيار بد در زندان‌های تهران در بند هستند که از آن جمله می توان به محبوبه کرمی و شيوا نظر آهاری اشاره کرد. تعداد کثيری از زنان نيز در يکسال گذشته زندان را تجربه کرده و با وثيقه‌های سنگين موقتا بيرون از زندان هستند که از آن جمله ميتوان به ژيلا بنی‌ يعقوب و بدر السادت مفيدی اشاره کرد.

شيوه بازجوئی در زندان و شکنجه‌های جسمی‌ و روحی‌ که بر زندانيان سياسی و عقيدتی‌ روا می دارند، چنان است که اکثر آنان پس از آزادی برای درمان مجبور هستند مدتی‌ را در بيمارستان بستری شوند که می‌‌توانم در اين مورد به همکار عزيزم خانم نرگس محمدی اشاره کنم که در زندان مبتلا به فلج ادواری عضلانی شد و بعد از آن که تمام سرمايه خانواده به وثيقه گذاشته شد موقتا از زندان آزاد شده و اکنون در بستربيماری است و معالجات پزشکان تا کنون موثر نبوده است و دردناک تر آن که پس از بيمار شدن بجای آنکه او را به درمانگاه زندان منتقل کنند، در همان حال در گوشهٔ سلول انفرادی او را رها می کردند و روزی چند نوبت با صندلی‌ چرخ دار وی را برای باز جويی و در حقيقت شکنجه روحی‌ می‌‌بردند. متشکرم از اينکه هنگام افتتاح اين ميدان به من اجازه داده شد تا گوشه ای از ظلمی که بر زنان ايران می‌‌رود را برای شما بازگو کنم و اميدوارم هم دردی شما و اعتراضاتی که به اين مناسبت به عمل می‌‌آيد بتواند تأثيری در بهبود وضعيت زنان زندانی داشته باشد.

به هيچ يک از جان باختگان راه آزادی در يک سال گذشته، اجازه برگزاری مراسم ياد بود داده نشد و خانواده‌های آنان به طور مرتب تحت فشار مأمورين امنيتی قرار دارند تا با رسانه‌ها مصاحبه و افشا گری نکنند. حتی مادر و خواهر شيرين علم هولی به مدت چندين روز بازداشت شدند تا با خبر نگاری مصاحبه نداشته باشند.

اما چه باک که مردم ايران و آزادی خواهان جهان نام و ياد آنان را فراموش نخواهند کرد و نام گذاری اين ميدان به نام زن تهرانی نيز بدين مناسبت است - بزرگ داشت زنانی که در وطن خود غريبانه کشته شدند- و بهمين جهت ضروری می‌‌دانم از شهردار محترم جنوا و اعضای محترم شورای شهر جنوا سپاسگزاری کنم و ياد آور می‌‌شوم که دولت‌ها می‌‌آيند و می روند اما ملت‌ها باقی‌ می‌‌مانند و افتتاح اين ميدان پيوند و دوستی‌ زنان ايران و ايتاليا را جاودانه خواهد ساخت. درود و سپاس من به کليه زنان و موسساتی که در راه برابری افراد تلاش می‌‌کنند و مرزی برای فعاليت خود ندارند. ظلم به زن ايرانی همان قدر آنها را آزرده خاطر می‌‌سازد که ستم بر همشهريان خود و اين است مفهوم واقعی‌ جهانی‌ شدن. ما بايد قلب‌های خود را جهانی‌ کنيم و فقط در اين صورت است که می توانيم شاهد جهانی‌ بهتر و عادلانه تر باشيم.

به اميد آن روز


Sunday, June 20, 2010

کاوه آهنگر که بود؟

کاوه یک کوششگر بود نه ناجی مردم. او اگرچه یک قهرمان ارزنده بود ولی ناجی آسمانی یا زمینی مردم نبود.
بسیاری کاوه آهنگر را یک منجی میدانند ولی او سخنگوی مردم خشمگین بود. کار مهم را ارمایل و گرمایل و شهرناز و ارنواز(دختران جمشید) را انجام دادند که ب با نجات دادن جان 30 جوان در هر ماه توانستند یک سپاه مردمی بسازند که پس از نزدیک به 20 سال سرانجام با اظهار خشم کاوه توانستند دور هم جمع شوند و زیر پرچم کاوه به حرکت برای حمایت از اپوزیسیون آن زمان یعنی فریدون در آیند که فریدون با کمک مردم توانست بر ضحاک پیروز شوند و به حکومت دست یابد. پس اینگونه نبود که یک شبه یک منجی به میان آید و مردمان را نجات دهد. این یک پروسه ی 20 ساله بوده که با هماهنگی همه مردم به ثمر رسید.
حتی مسیح هرگز منجی نبوده اگر تاریخ رو بخوانیم میبینیم که مسیح صدای خشم مردم بوده و خود مردم بودند که با عنوان کردن مسیح او را پرچمی برای مبارزه خود میبینند.
این تصور که در تاریخ منجی وجود داشته تنها یک توهم بیشتر نیست.
در داستان خیزش کاوه آهنگر، در واقع جایگاه ارمایل و گرمایل و شهرناز و ارنواز و فرانک و حتی آن پیر نگهبان مرغزار و نیز انبوه مردم، زن و مرد و جوانان نجات یافته از دست ضحاک ماردوش، بسیار مهم و مؤثر بوده است.
این نوشتار به خوبی داستان ضحاک و کاوه و فریدون را نشان میدهد و جزییات واقع را بیان میکند:


ضحاک

چکیدهٔ گزارش شاهنامه :
دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُــز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند.

داستان ضحاک با پدرش

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.
اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

فریب اهریمن

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه‌است.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

روییدن مار بر دوش ضحاک

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.

گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل‌) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

زادن فریدون

از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.
آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

خبر یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌ است و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

داستان کاوه

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.


درفش کاویانی و چرایی نام آن

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌رودند.
این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

پایان کار ضحاک

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.

برگرفته از: ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

Saturday, June 19, 2010

راز جاودانگی کوروش بزرگ

كوروش بزرگ بر مزار پانته آ و آبراداتاس


Persian:

تابلویی که می بینید، اثر «ویسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 و روایت کنندۀ یکی از داستان­های تاریخ ایران باستان است.

در لغت نامۀ دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که:

هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می­کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته­آ که همسرش به نام «آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.

چون وصف زیبایی پانته­آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس این که به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد.

اما اراسپ خود عاشق پانته­آ گشت و خواست از او کام بگیرد، به ناچار پانته­آ از کورش کمک خواست. کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.

هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می­گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته­آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق­شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته­آ بر سر جنازۀ او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته­آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته­آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینۀ خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت.

هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازۀ زن می­بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است و بدین گونه است که کسی با نیکنامی در تاریخ جاودانه می­شود.

برگرفته از: اشو زرتشت پیام آور اهورامزدا



English:

The painting you see, is by "Vicente López" the 18th century Spanish painter, is a narrative of one of stories of history of ancient Iran.

In Dehkhoda Lexicon for the word "Pantea" based on "Xenophon" narrative is stated that:

When the Medes returned triumphantly from Susa war, they brought trophies that some of them were dedicated to Cyrus the Great. Among the trophies there was a very beautiful woman and methinks the most beautiful woman in Susa named Pantea that her husband called Abradatas was gone for a mission from their king.

When they described the beauty of Pantea for Cyrus, Cyrus didn't believe right to take a married woman from her husband and even when describing beauty of that woman was excessive and Cyrus was offered at least once to see her, for fear that he might fall in love with her, refused. Then he entrusted her to his keepers called "Arasp" until her husband coming back.

But Arasp himself fell in love with Pantea and wanted to enjoy her, Pantea inevitably asked help from Cyrus. Cyrus blamed Arasp and because he was a decent man, became extremely ashamed and Cyrus ordered him to go & find Abradatas and ask him to come to Iran.

When Abradatas came to Iran and became aware about the subject, for gratitude for generosity of Cyrus, he saw required himself to serve in his army.
It has been said when Abradatas was going to the battlefield, Pantea took his hands while she was crying, said: "I swear to the love between me and you, through the magnanimity of Cyrus to us, now he has right to know us grateful. When I was his captive & his, he didn't want me to know me as his slave and didn't want to release me with shameful conditions but saved me for you. As if I'm his sister-in-law."
Abradatas was killed in that war and Pantea went over his dead body and began wailing. Cyrus ordered Pantea's Abigails to watch her not to kill herself, but she used a moment of neglect of her Abigail and ripped her chest by a dirk that she had with herself, and fell down next to her spouse and Abigail also killed herself & fell down on soil because of fear from Cyrus and her neglect.

When Cyrus became aware about happening, came over to funeral. So if you notice in this painting there are two women and a man and the rest of the story is determined in the painting and thus that someone on reputation is immortal in history.

Source: Ashoo Zarathustra the prophet of Ahura Mazda